ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

بدون عنوان

امروز کلافه بودم از زن بودنم همسر بودنم ولی نه از مادر بودنم مادری با همه ی دغدغه هاش دلواپسی ها سختی ها همه و همه شیرینه به خصوص که نازنین پسری مثل محمدرضا هست که وقتی من از خودم و همه چی کلافه ام من رو به وجد میاره و به من یادآوری میکنه که باید زندگی کنم و لذت ببرم. امروز مطمئن شدم که خیلی جاهای کارم اشتباهه ولی هیچ راهی برای جبرانش پیدا نکردم ناخواسته پا جای پای مادرم گذاشتم و برای همسرم هم مادری کردم چه اشتباه بزرگی نمیدونم چرا یه وقتهایی این اشتباه خیلی لذت بخشه ، البته این خصلت زن های ایرانیه که البته باید با یه اصلاح ژنتیکی ریشه کن بشه توقعات همسر و پسرم از من زیاده ، همسری اومد بقیه اش باشه برای بعد ...
22 مرداد 1391

مولای یا مولا

اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَلابَنُونَ اِلاّ مَنْ اَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ   خدايا از تو امان خواهم در آن روزى كه سود ندهد كسى را نه مال و نه فرزندان مگر آن كس كه دلى پاك به نزد خدا آورد وَاَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتِنىِ اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبيلاً   و از تو امان خواهم در آن روزى كه بگزد شخص ستمكار هر دو دست خود را و گويد اى كاش گرفته بودم با پيامبر راهى وَاَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسيماهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصى وَالاَْقْدامِ   و از تو ام...
20 مرداد 1391

بدون عنوان

دیدن غم دیگران برام بینهایت سنگین و سخته غم از از دست دادن عزیزان خدایا چکار کنم................. من با مرگ مشکل دارم................. چند روزه که توی ختم 72000 صلوات برای شفای یک مادر شرکت کردم ، از همه خواستم از بابام ، مامانم ، خواهرشوهرم ، خاله ام...................... و حالا که از خرابی حال اون مادر خوندم ، از آه دل دخترش و وداع هر لحظه شون............. خدایا حکمتت رو شکر
7 مرداد 1391

بدون عنوان

این دهــان بستی دهــانی باز شـــد کـو خـورنده‌ی لــقمـه های  راز شـــد                لــب فـروبــند از طـعـام و از شـــــــراب                ســـوی خوان آسـمــانی کن شـــتاب                            گـر تــو این انبان ز نـان خــالی کـــنی                        &nbs...
4 مرداد 1391

بدون عنوان

مامان گلم :                                                                            تولدت مبارک                         ...
4 مرداد 1391

بدون عنوان

روزها به سرعت سپری میشن ، چهارمین روز از ماه رمضانه......... خدایا عمرمون چه زود میگذره و ما چقدر ذهنمون مشغول دغدغه های بی مورده...... این روزها یه کم زیادی بیکاریم ، همسری از صبح میره بیرون دنبال کارهای اداریش و تا برگرده نصف روزمون رفته ، بعد هم توی خونه سرگرم پرونده هاشه و من و پسری حسابی حوصله مون سر میره ، بعد از ظهرها که علی میخوابه من و محمدرضا ماشین و میگیریم و میریم دنبال خریدهامون اینجوری یه گردش دو نفره داریم . هر چند هوا خیلی خیلی گرمه و متاسفانه پسری مثل مامانش شدیدا گرماییه . امروز اولین روزیه که روزه میگیرم ، خدا کنه که معده ام با من همکاری کنه و سر ناسازگاری نداشته باشه . خدایا کمکم کن که از این روزها بی...
3 مرداد 1391

عقد الهام

فراموش کردم که بنویسم جشن الهام هم گرفته شد و جزو خاطرات شد. هفته قبل بیشترین روزهاش رو خونه آبجی اینا(خواهر شوهر بزرگه) گذروندم . شب قبل از جشن تا ساعت 3 علی و حسن و مهدی کمکمون کردن و بادکنک ها رو باد کرده و نصب کردن . بعدش خوابیدن و یک ساعت بعدش زهرا رفت پایین روی کاناپه خوابید ، الهام رو هم ساعت 5 صبح به زور فرستادیمش یه دوش بگیره و لاکش رو هم بزنه و بخوابه چون 9 باید آرایشگاه می بود. من و آبجی و وحید(آقا داماد) تا 7 مشغول کارهای خنچه بودیم . محمدرضا رو شب برای خواب برده بودم خونه مامانم و صبح هرچی آبجی گفت بگیر یه کم بخواب گفتم حتما باید برم پیش پسرم وقتی هوا روشن شد پیاده راه افتادم طرف خونه مامان اینا با اینکه نزد...
1 مرداد 1391
1